فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زيبا ساز ، نایت اسکین
نینیه نازم



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


نینیه نازم

خاطرات پرنسس کوچولوی ما

گل در اومد از حموم سنبل در اومد از حموم

جیگرم عاشق حمومه

 

+نوشته شده در پنج شنبه 29 / 4 / 1391برچسب:,ساعت9:44 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت امدنت خوشامد خواهند گفت فرشته اسمانی زمینی شدنت مبارک ..........

روز دوشنبه ساعت 8 صبح از خواب بلند شدم مامانمو داداشم با مادر شوهرم خونمون بودن که با من بیان بیمارستان وقتی بیدار شدم سریع رفتم حموم یه دوش گرفتم اخه شب قبلش از استرس خوابم نرفتو بدنم خیس عرق میشد وقتی به زایمان فکر میکردم خلاصه از حموم که اومدم همه بیدار شده بودنو داشتن صبحانه میخوردن ولی من نباید چیزی میخوردم دیگه کم کم اماده شدیمو راه افتادیم به سمت بیمارستان منم کلی استرس داشتم و بغض گلومو گرفته بود تو ماشین چند بار اشک تو چشمام جمع شده بود ولی سعی کردم گریه نکنم خلاصه فکر خودمو مشغول چیزای دیگه کردم تا بغضم نترکه رسیدیم بیمارستان نامه رو به پذیرش دادم برام پرونده تشکیل داد و گفت که علی پول بریزه به صندوق منم قلبم تالاپ تولوپ میزد دیدم یه خانوم دم اسانسور بهم گفت اگه کاراتو کردی بریم بالا من کلی ترسیدم گفتم دیگه وقتش شده بعد با  مامانو مادر شوهرمو شوهرم  رفتیم قسمت بلوک زایمان  اونجا منو صدا زدن داخل و بقیه موندن بیرون تا رفتم تو دیدم 3 تا خانوم اونجا بودن که دوتاشون ماما بودن و اون یکی کمک دستشون بود دیدم برام گان گذاشتن با سوند تا سونودو دیدم گفتم میخواین سوند وصل کنید گفتن نه منم کلی هول کرده بودم چون از سوند میترسیدم  لباسهارو بهم دادن وگفتن بپوش منم فکر کردم وقتشه گفتم اگه میشه اجازه بدید برم با خانوادم خدافظی کنم بعد اون خانومه گفت هنوز قرار نیست بری اتاق عمل موقع رفتن ازشون خدافظی میکنی منم ناچار شروع کردم به پوشیدن لباس اونا هم کمکم کردن وقتی لباسارو پوشیدم یه تخت اونجا بود رفتم خوابیدم روی اون تخت و اون خانومه ماما هر چند وقت یه بار میومد و ضربان قلب نینی رو چک میکرد یکی از ماماها هم سوالاتی که برای پر کردن پرونده لازم بود میپرسید منم جواب میدادم چند دقیقه بعد صدای در اومد و بعد شنیدم که مامانم پشت در داره اصرار میکنه که بیاد منو ببینه اولش اجازه ندادن بعد کلی خواهش مامانم اومد پشت در با بغض یهو بغض منم ترکید به مامانم گفتم برو و کلی گریه کردم .

حدود ساعت 11:30 بود و هنوز دکتر نیمده بود  باهاش تماس گرفتن و دکتر گفت ساعت 13:30 میاد بیمارستان منم خیلی ناراحت شدم چون باید کلی وقتو بیکار میگذروندم اونجا دیگه وقتی دیدن من همین جوری بیکار نشستم بهم گفتن اگه کتاب یا مجله میخوای بدیم بخونی منم دیدم از بیکاری که بهتره قبول کردم و یه مجله اشپزی برام اوردن که بخونم منم شروع کردم به خوندم مجله هر چند وقت یه بارم مامانم هی در میزد که بیاد منو ببینه بهش اجازه نمیدادن منم کلی با اون خانوم ماما دوست شده بودم و براش از سایتمونو کلوپمون تعریف کردم اونم گاهی عصبانی میشد که خانواده من هی در میزدن اومد گفت اگه سرشون داد زدم ناراحت نشو  منم کلی خندیدم گفتم حالا اشکال نداره بزار بیان تو گفت نمیشه دوربین داره و گیر میدن یه نیم ساعت گذشتو دوباره در زدن مامانمو خواهر شوهرم بودن دوباره اصرار کردن  که بیان منو ببینن  دیگه مامائه اجازه داد از اونور در اومدن منو دیدن این دفعه دیگه خندیدم بهشون مامائه گفت ببینید مریضتون داره میخنده مامانمم کلی قربون صدقم رفتو دیگه رفتن بیرون

منم هی از تخت میومدم پایین راه میرفتم  چون خسته شدم از دراز کشیدنو نشستن روی تخت اون خانوم ماما هم میترسید که من یه موقع بیفتم بهم میگفت چقدر شیطونی بشین سر جات منم گفتم خوب خسته شدم ساعت گذشتو یکی از ماماها با اون پرستاره مرخصی گرفتنو رفتن من موندمو ماما و یه خانوم دیگه که قصد زایمان طبیعی داشت ولی بچش نچرخیده بود خلاصه حدود ساعت 13:15 بود که یه پرستاره دیگه هم اومد و اون ماما رفت طبقه بالا که ناهار بخوره وقتی اون رفت تماس گرفتن  که دکترم اومده و من باید برم اتاق عمل یهو اون خانومه اومد دیدم سوندو در اورد و شروع کرد به وصل کردنش منم هی میپرسیدم درد داره گفت نه فقط باید خودتو شل کنی سوندو وصل کرد دردش زیاد نبود خداروشکر قابل تحمل بود دیگه زنگ زدن یه پرستار دیگه اومد ویلچر اماده کردو من نشستم روشو منو برد که ببره اتاق عمل یهو دیدم اون مامائه که کلی باهاش رفیق شده بودمم اومد که با من تا اتاق عمل بیاد

تا از در بلوک زایمان منو بردن بیرون و چشمم به مامانمو شوهرمو خواهرشوهرم افتاد بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه اونا هم هی دلداریم میدادن که به نینی فکر کنم تو اون لحظه داداشمم زنگ زد باهام حرف بزنه فقط تونستم بهش سلام بدم گریه امون نداد و گوشیرو دادم به علی ورفتیم تو اسانسور رفتیم به سمت اتاق عمل دیگه همه التماس دعا داشتن و خانومی که ویلچرمو حمل میکرد گفت برای ریحانه منم دعا کن تشنج کرده منم کلی ناراحت شدم و یه ذره ارومتر شدمو از خدا خواستم که همه مریضارو شفا بده و ادرینای منم صحیحو سالم بیاد تا وارد اتاق عمل شدم یه اقا اومد و گفت بیهوشی میخوای یا بیحسی منم گفتم بیحسی  و کلی بهم افرینو باریکلا گفت که بیحسی رو انتخاب کردم نشستم روی تخت و یه اقای دیگه اومد و شروع کرد به تزریق بی حسی سرمو خم کردن و بیحسی رو تو کمرم تزریق کردن کم کم پای چپم یه شروع کرد به گز گز کردنو نصف بدنم بیحس شد تا بیحس شدم یه پرده کشیدن جلوم و دستامو بستن که تکون ندم یهو دکترم اومدو  بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد منم ترسیده بودم بدنمم بیحس شده بود احساس سنگینی میکردم و از ترس ضربان قلبم رفته بود روی 133 که اون اقائه که اونجا بود بهم گفت نترسم چون ضربان قلبم بالا رفته خطرناکه یهو دیدم کتف سمت چپم داره تیر میکشه و نفسم بالا نمیاد به اقائه گفتم کتفم گرفته نفسم بالا نمیاد  برام اکسیژن گذاشت و شروع کرد کتفمو ماساژ داد بعد گفت بچتم به دنیا اومد گفتم سالمه گفت الان میارن نشونت میدن چیزی نگذشت که دیدم صدای گریه جیگرم اومد تا صدای گریشو شنیدم کلی ذوق کردم انگار همه اون حالاتمو فراموش کردم و  دیدم پرستار بچه رو گذاشته تو یه پارچه سبز و اورد پیشم و لپشو اورد جلو  و من ماچش کردم  انگار دنیا رو بهم دادن انقدر خوشحال بودم نفهمیدم کی بخیه زدن و عمل تموم شد دکترمم گفت دیدی فسقلت به دنیا اومد منم کلی ازش تشکر کردم و منو بردن ریکاوری حدود 10 دقیقه اونجا بودم بعد منو بردن تو بخش تا رفتم بیرون دیدم همه دارن از عچقمو قیافش میگن که چجوریه و شبیه کیه ..........

شیرین ترین لحظه زندگیم زمانی بود که ادرینا اومد و زندگیمون زیبا شد ازت ممنونم خدا جون..............

 

 

 

 

 

+نوشته شده در سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:,ساعت10:39 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

سلام عشق زندگیم ببخشید که انقدر دیر اومدم پست بزارم اخه خیلی سرم خیلی شلوغ بود

دخمل گلم روز دوشنبه 5/4/91 راس ساعت 13:48 با وزن 2900 و قد 50 تو بیمارستان قمر بنی هاشم تحت نظر دکتر افسانه قاسمی به دنیا اومد و همه زندگیمون سر شار از شادی شد خدایا شکرت از این نعمت زیبا............

اینم عکس دخمل طلا روز اول

 

اینم عکس 10 روزگی دخمل طلا

 

دخملم غرق در خوابه

 

 

همه زندگیمیییییییییییییییییییی

 

+نوشته شده در پنج شنبه 15 / 4 / 1391برچسب:,ساعت3:36 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

سلووووووووووووووووم عچقم فردا میای پیشم خوشملممممممممم الهی قلبونت که دلم برای اون لگدای کوشولوت تنگ میشه از فردا دیگه تو دلم نیستی که نگران به چپ و راست خوابیدنم باشم دیگه نگران قرص خوردنم نیستم دیگه نگران خمو راست شدنم نیستم نگران حرکاتت نگران پیچیدن بند ناف دور گردنت در حال حاضر بزرگترین نگرانیم اینه که فردا صحیحو سالم بیای تو بغلم و هیچ مشکلی نباشه دخمل گلم تو برای منو بابایی چه زشت باشی و چه زیبا چه سیاه باشی و چه سفید هرررررر چی باشی دخمل طلای مایی و ما عاشقتیم تنها سلامتیت برامون مهمه و بس

تو فرشته کوچولوی مامانی و به خدا نزدیکی از خدا بخواه تا مامان بدون سختی فارق بشه و زایمان راحتی داشته باشی  منم از خدا میخوام که تو صحیحو سالم بیای پیشمون

دیگه باید با این دوران شیرین خداحافظی کنم با گر گرفتگی با نفس تنگی با استخون درد با سیاهی های گردن و قسمتهایی از بدنم با سختیه رفت و امد از پله ها با............... تمام سختیها و لذتهایی که این دوران داشت باید با همشون امشب خداحافظی کنم

مامانی فردا یعنی روز دوشنبه 5/4/91 ساعت 11 صبح باید ناشتا بیمارستان قمر بنی هاشم تو بزرگراه رسالت باشه و دیگه پخ پخ میشه این پخ پخ که سختیهای خودشو داره ولی با وجود تو همش فراموش میشه خیلی خوشحالم که فردا حاصل 9 ماه زحمتمو میبینم عاشقتم دخملم

تو هم دیگه باید امشب اب و جارو کنی و با دنیای خودت اون تو خداحافظی کنی

درسته این دنیا هم انچنان زیبا نیست اما ادم میتونه خودش دنیاشو قشنگ کنه  منو بابایی امیدواریم که بتونیم پدر و مادر خوبی برای تو باشیم و تو رو بخوبی تربیت کنیم عشقم

با وجود تو زندگیمون زیباتر میشه گلم ما فردا بی صبرانه منتظرتیم بوسسسسسسس فدات شم

+نوشته شده در سه شنبه 4 / 4 / 1391برچسب:,ساعت7:32 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

از امرو 4 روز دیگه به ورود عچقم مونده خیلی خوشحالم انقدر خوشحالم که قابل توصیف نیست از یه طرفم استرس دارم که نکنه مامان خوبی نباشم یا از پس تو بر نیام از خدا میخوام کمکم کنه تا بتونم بهترین مادر و بهترین دوست برای تو باشم گلم  Hippie

راستی خودمو امروز وزن کردم در مقایسه با  قبل یارداری مامانت 12.5 کیلو چاق شده اگه دیی یه مامان بد هیکلو بی قوارم نترس گلم سعیمو میکنم تا اونجا که میتونم دوباره به قبل بارداریم برگردم عچقم

 

قبل بارداری من 60 کیلو بودم

 

 

4 روز به زایمان 72.5 هستم

 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 1 / 4 / 1391برچسب:,ساعت3:8 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

سلام دخمل گلم دیگه چیزی نمونده به اومدنت خیلی خوشحالم البته کنار این خوشحالی

استرس هم دارم اما یه استرس شیرینه 5شنبه رفتم دکتر  معاینه کردو گفت همه چیز خوبه

خداروشکر تاریخ زایمانمم دو روز جلوتر افتاد اخه گفت باید روزی باشه که متخصص بیهوشی تو

بیمارستان باشه منم گفتم 7 تیر روز شهادته اونم گفت 5 تیر ولادته خوبه ؟منم گفتم بله که

خوبه

 

خلاصه تاریخ زد برای 5 تیر روز دوشنبه ساعت 11 صبح  روز ولادت امام سجاده خیلی دوست

داشتم تو روز ولادت بیای گلم  دیگه کم کم باید با تکون خوردنات وشب نخوابیدنا وبه فکر تو  اون

تو  خوابیدنو بیدار شدن و... خداحافظی کنم  دلم برای تو وقتی تو شکممی تنگ میشه

دو تا امپول دگزا هم باید یه روز قبل عمل بزنم

از الان تا اون روز 8 روز دیگه باقی مونده و من دارم لحظه شماری میکنم هنوز یه سری کارام

مونده که انجام بدم فقط طوروخدا اگه مامانی رو دوست داری عجله نکن و بمون که سر موقع با

امادگی کامل بیای چون دوست دارم همه چیز خوبو مرتب پیش بره گلم

 

+نوشته شده در چهار شنبه 29 / 3 / 1391برچسب:,ساعت10:22 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

 

دخمل طلای مامانیییییییییییییییییی

عچق مامان و بابایییییییییییییییییییییییی

یکی یه دونه مامان و باباییییییییییییییییییییی

عسلممممممممممممممممممممممممممممم

دوســـــــــــــــــــــــــت دارم هـــــــــــــــــــــــــــــــــــوار تــــــــــــــــــــــــا

دخمل گلم از برکت وجود شما و قدوم مبارک شما ما خونه دارشدیم عشق مامانی

 

ما این خونه رو از تو داریم دختر گلم منو بابایی خیلی خوشحالیم

همیشه نگران این بودیم که تو بیای هر سال اسباب کشی و ... چقدر سخته 

خونه های کوچیک که تو حتی نمیتونی توش بازی کنی      

ولی خواست خدا بود که ما خونه داربشیم قبل از ورود شما

منتظریم تا شما بیای و تا اخر تیر میریم خونه جدید الان داریم توش یه تغییراتی میدیم عچقم

اما  شما باید به مامانی یه کمک کنی  و اون اینه که صبر کنی و سر موقع بیای تا خونه جدیدت اماده بشه گلممممم

فدات بشمممممممممممممممممم 

+نوشته شده در دو شنبه 20 / 3 / 1391برچسب:,ساعت10:43 قبل از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

 

 

تبریک به کسی که نمی دانم از بزرگی اش بگویم یا مردانگی، سخاوت، سکوت، مهربانی و… بسیار سخت است

تقدیم به همسر عزیزم که اگه یه لحظه تو زندگیم نباشه احساس پوچی و بی پناهی میکنم

همسر عزیزم نمیدونم چطوری از بابت زحماتت تشکر کنم فقط میتونم بگم عاشــــــــــــــــــــــــــقتم

ادرینا خیلی خوشبخته که یه پدری مثل تو داره

خدا نگه دارت باشه و سایه تورو از بالای سرمون کم نکنه

دوست داریـــــــــــــــــم(ادرینا و مامانش)

 

 

 

ای تکیه گاه محکم من، ای پدر جان ، ای ابر بارنده ی مهر و لطف و احسان

ای نام زیبایت همیشه اعتبارم، خدمت به تو در همه حال، هست افتخارم . .

+نوشته شده در دو شنبه 15 / 3 / 1391برچسب:,ساعت5:22 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

روز 28/3 رفتیم با مامانبزرگ و دایی میلادت سونو گرافی از بس این دکتر مارو ترسونده بود که شما رشدت کمه از استرس داشتم میمردم  نشستیم تا نوبتمون شد رفتیم تو دکتر تا دستگاهو گذاشت گفت همه چیز خوبو عالیه یه دخمل عسلیههههههههههه 

وزنت 2400 بود تو اواخر 35 هفتگی

ضربان قلبت 146

همه چیزت خوب بود دخمل گلم امیدوارم صحیحو سالم بیای بغل مامانی که دیگه صبرمون سر اومده این اخریا که انگار نمیگذره هر روز از بابای میپرسم امروز چندمه هر روز تو تقویم علامت میزنم یعنی میرسه روزیکه تو تو بغلم باشی و من خیالم راحت شده باشه؟با هم خوش بگذرونیم دوتایی؟

مامان جون فقط سعی کن بمونی و سر وقت بیای چون دوست دارم دخملم تیر به دنیا بیاد و هم اینکه وزن بگیری پس حسابی بخور تا تپلی بشی مامانییییییییییی بوسسسسسس

+نوشته شده در دو شنبه 13 / 3 / 1391برچسب:,ساعت10:10 قبل از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

 

جدا کننده متن, جدا کننده متن جدید, جدا کننده متن زیبا, انواع جدا کننده متن, عکس جدا کننده متن

 

سلام دخمل گلم 34 هفتگیت مبارکککککک هوررررررررا دیگه چیزی نمونده عچقم

امروز 2/3/1391 بود منو بابایی رفتیم اتلیه و کلی عکس سه تایی انداختیم ایشالاه وقتی

اومدی با خودت میریمو کلی عکس خوجل میندازیم

http://www.khavaranshop.com/
خريد پستي از خاوران شاپ

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

تغییراتت تو این هفته اینه

 

34 هفتگی

 

 عكس و تصاویر زیبا برای زیباسازی وبلاگ شما -------------- بهاربیست دات كام ------------- bahar22.com ------------ عكس تصاویر زیباسازی وبلاگ فارسی

 

 

 

وزن كودك شما به 2155 گرم رسيده است و اندازه بدن او هم حدود 45.5 سانتي متر شده است. لايه هاي چربي كه براي تنظيم دماي بدن او بعد از تولد مورد نياز است در حال كامل شدن هستند كه در نتيجه بدن كودك شما حالت گردتري به خود گرفته است. سيستم عصبي مركزي او در حال تكميل شدن است و اكنون ريه هاي او كاملا رشد كرده اند. اگر از احتمال بروز زايمان زودرس نگران هستيد بايد بدانيد كه تقريبا 99% از كودكاني كه به اين مرحله از رشد مي رسند در خارج از رحم نيز قادر به ادامه حيات خواهند بود و بسياري از آنها به عوارض درازمدت ناشي از زايمان زودرس مبتلا نخواهند شد.

 

 

دخملم دارم حسابی میخورم تا شما چاقو چله بشی پس سعی خودتو بکن چون بابایی منو دعوا میکنه اگه تو وزنت کم باشه عچقم

دوست دارم بوسسسسسسسسسسسسس    

+نوشته شده در شنبه 2 / 3 / 1391برچسب:,ساعت7:52 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

سلام دخمل گلم دوست داشتم بدونی اون روز چه چیزایی هدیه گرفتی

واسه همین اومدم عکساشو برات بزارم تا کلی ذوق کنی عچقم بوس

این هدیه مامان و بابای مامانت که مامان بزرگت خودش دوخته البته

یادت نره که زحمت سیسمونیتم کشیدن

 

هدیه مامان و بابای بابات

               

 

هدیه دایی هات با کلی خرتو پرت دیگه

  

 

            

هدیه عمه

 

هدیه دختر عموهای مامان

  

بقیه از جمله عمه بابات و دختر خاله مامانت و دوست مامان لطف کردن و پول دادن دست همگی درد نکنه

 

+نوشته شده در جمعه 27 / 2 / 1391برچسب:,ساعت12:1 قبل از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

نایت اسکین

سلام دخمل طلا دیروز مامانی تولدش بود و ۲۵ ساله شد امسال تولد مامانی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه و روز مادر منم

 

چون سیسمونی تورو چیده بودم یه مهمونی

به مناسبت سیسمونیه تو و تولدم گرفتم خیلی خوش گذشت شما هم همش تو دل مامانی داشتی وول میزدی فهمیده بودی که جشن به مناسبت تو هستش الهی قلبونت بشم من

 

اینم وسایل پذیرایی و تزینات خونه

گیفتهای سیسمونیت که خودم درست کردم

این گلم بابای گرفته برامون +۱۰۰تومن پول

اینم عکس کیکت که بابایی به سلیقه خودش گرفته

همه از وسایل تو خوششون اومد الانم یه هفتس مادربزرگات پیشمن بهم میرسن تا شما تپلی بشی حسابی به زور میریزن تو حلق مامانی

خلاصه کلی برای شما کادو جمع شده که بعدا عکساشو میزارم تو وبلاگت

+نوشته شده در چهار شنبه 23 / 2 / 1391برچسب:,ساعت5:31 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

سلوم عچقم روز ۵ شنبه رفتم دکتر مامان بزرگم اومد خونمون تا از شرکت بیان سرویس تخت و کمدو نصب کنن منم وقت دکتر داشتم رفتم دکتر وقتی شکممو معاینه کرد و جواب سونو رو دید گفت رشد نینیت کمه منم کلی ترسیدمو جا خوردم اخه تو سونو همه چیز خوب بود ولی دکتر که اینو گفت من کلی جا خوردم خلاصه برام پودر لیدی میل و قرص امگا۳ داده که بخورم شما تپلی بشی

اومدم خونه سرویسات تا ساعت ۹ شب طول کشید تا نصب بشه خلاصه مادربزرگات امون ندادنو سیسمونیتو چیدن دخمل گلم خیلی خوشمل شده ایشالاه که مبالکت باشه و به خوشی استفاده کنی

فردا صبحشم عمه محبوبه با عمو سعید اومدن و برات یه هدیه اوردن امیرضا هم ذوق زده اتاق تو بودو از اتاقت بیرون نمیرفت

ایشالاه وقتی اومدی با هم کلی بازی میکنید

دست مامان بزرگ و بابابزرگ درد نکنه که کلی زحمت کشیدن

بزودی عکس سیسمونیتو میزارم

دوست دارم یه عالمهههههه هرچی بگم بازم کمهههههههههه

+نوشته شده در چهار شنبه 17 / 2 / 1391برچسب:,ساعت9:57 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچك » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net كلیك كنید

روز ۱۰/۲/۹۰ رفتیم سونو منو بابایی که یهو دیدیم جفت مامان بزرگا هم اومدن خلاصه با این تعدادمون پاشدیم رفتیم سونو دکتر دستگاهو گذاشت همه چیو اندازه گرفت و گفت همه چیز خوبه وزنت ۱۵۵۰ بود ضربان قلبت ۱۴۰ دستت هم زیر چونت بود و داشتی مارو تماشا میکردی کلی از دستت خندیدیم مامانی داشتی با پاهات بازی میکردی قلبون اون شصت پاهات بشممممممم

+نوشته شده در چهار شنبه 17 / 2 / 1391برچسب:,ساعت9:27 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

یه دخمل دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشگلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه نشونش نمیدم به راه دورش نمیدم به کسی میدم که کس باشه پیرهن تنش اطلس باشه

هوووووووووووورررررررررررررررررا دخمل طلااااااااااااااااااااا

مامانی وارد ۲۹ هفتگی شدی گلم دیگه چیزی نموندهههههه

چند روز پیش رفتم دکتر تاریخ سزارینو واسه ۸ تیر داد حساب کردم ۷۲ روز دیگه مونده تا بیای پیش ما هوررررررررررررررا

مامانی من هر چی میخورم از گلوم پایین نرفته میپری میگیری بعد از خوردن من انقدر ورجه وورجه میکنی که من هر ۱ ساعت گشنم میشه نوش جوووووونت دخملم ایشالاه گوشت تنت بشه عچقمممممم انقدر بخور که تپل مپل بشییییییییی

+نوشته شده در چهار شنبه 30 / 1 / 1391برچسب:,ساعت11:45 قبل از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

پرنسس مامان ۷ ماهشه

پرنسس مامان ۶ ماهشه

+نوشته شده در چهار شنبه 20 / 1 / 1391برچسب:,ساعت3:7 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

امروز پرنسس کوشولوی مامان وارد ۲۷ هفته شد دیگه چیزی نمونده عچقم روزها میانو میرن و منو بابایی داریم روز شماری میکنیم برای ورود تو گلم دیروز ۱۳ بدر بود خیلی خوش گذشت دیگه شکمم گنده شده هر جا برم میفهمن باردار هستم

 

اینم تصویر ۲۷ هفتگیه شما

مامانی این روزا انقدر لگد میزنی میخوای شکممو پاره کنی بیای بیرون

شبا تا صبح که خوابم نمیره از بس نفس تنگی دارم گلم فقط دوست دارم روزا بگذره تا تو زودی بیای پیشم

 

+نوشته شده در چهار شنبه 14 / 1 / 1391برچسب:,ساعت2:53 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

"سال نو مبارک"

سلام عچقممممممممممم عیدت مبالککککککک

منو بابایی خیلی خوشحال بودیم که امسال سال تحویل کنار ما هستی

 

امسال زمان تحویل سال ساعت ۸:۴۴:۲۷ روز سه شنبه

بود وشما هم کنار ما بیدار بودی و داشتی شیطنت میکردی گلم

ایشالاه امسال سال خوبی برای همه مردم باشه و در کنار هم لذت ببرن و شما هم صحیحو سالم بیای تو بغل مامانی که دیگه انتظار سخت شده برامون ایشالاه این چند ماهم زود بگذره گلم

اینم هفت سینی که مامانی درست کرده

مامانی برات یه ماهی کوشولو خریده

+نوشته شده در چهار شنبه 2 / 1 / 1391برچسب:,ساعت1:12 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

سللام فندق مامانییییییییییی چطول مطولی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جدیدا خیلی شیطون شدیا همش تو دل مامانی ورجه وورجه میکنی الهی قلبون شیطونیهات بشم من دیشب اولین بار بود که بابایی لگدای تورو حس کرد کلی خندید اخه هندونه خوردم توهم خوشت اومده بود

 

راستی رفتم سونوگرافی برای سلامتی شما تو هفته ۲۰ همه چیز خوب و عالی بود ضربان قلبت ۱۵۰وزنت هم ۳۴۰ گرم هنوز نیم کیلو هم نشدی مامانی ۵ کیلو از اول بارداری اضافه کردم گلم

طبق معمول پاهاتو بسته بودی اخه مامان چرا منو سرکار گذاشتی این دومین باره که تو سونو پاهاتو میبندی گلم من همه لباساتو دخملونه گرفتم اگه ژسر بشی بدون لباس میمونی هااااااااااا از من گفتن بود

اینم عکس تو

نایت اسکین

نایت اسکین

+نوشته شده در چهار شنبه 15 / 12 / 1390برچسب:,ساعت2:26 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 29 / 11 / 1390برچسب:,ساعت3:18 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد