فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا سازفونت زیبا ساز
فونت زيبا ساز ، نایت اسکین
خاطرات زایمان



















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


نینیه نازم

خاطرات پرنسس کوچولوی ما

 

امروز خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواد کرد و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت قلبها به مناسبت امدنت خوشامد خواهند گفت فرشته اسمانی زمینی شدنت مبارک ..........

روز دوشنبه ساعت 8 صبح از خواب بلند شدم مامانمو داداشم با مادر شوهرم خونمون بودن که با من بیان بیمارستان وقتی بیدار شدم سریع رفتم حموم یه دوش گرفتم اخه شب قبلش از استرس خوابم نرفتو بدنم خیس عرق میشد وقتی به زایمان فکر میکردم خلاصه از حموم که اومدم همه بیدار شده بودنو داشتن صبحانه میخوردن ولی من نباید چیزی میخوردم دیگه کم کم اماده شدیمو راه افتادیم به سمت بیمارستان منم کلی استرس داشتم و بغض گلومو گرفته بود تو ماشین چند بار اشک تو چشمام جمع شده بود ولی سعی کردم گریه نکنم خلاصه فکر خودمو مشغول چیزای دیگه کردم تا بغضم نترکه رسیدیم بیمارستان نامه رو به پذیرش دادم برام پرونده تشکیل داد و گفت که علی پول بریزه به صندوق منم قلبم تالاپ تولوپ میزد دیدم یه خانوم دم اسانسور بهم گفت اگه کاراتو کردی بریم بالا من کلی ترسیدم گفتم دیگه وقتش شده بعد با  مامانو مادر شوهرمو شوهرم  رفتیم قسمت بلوک زایمان  اونجا منو صدا زدن داخل و بقیه موندن بیرون تا رفتم تو دیدم 3 تا خانوم اونجا بودن که دوتاشون ماما بودن و اون یکی کمک دستشون بود دیدم برام گان گذاشتن با سوند تا سونودو دیدم گفتم میخواین سوند وصل کنید گفتن نه منم کلی هول کرده بودم چون از سوند میترسیدم  لباسهارو بهم دادن وگفتن بپوش منم فکر کردم وقتشه گفتم اگه میشه اجازه بدید برم با خانوادم خدافظی کنم بعد اون خانومه گفت هنوز قرار نیست بری اتاق عمل موقع رفتن ازشون خدافظی میکنی منم ناچار شروع کردم به پوشیدن لباس اونا هم کمکم کردن وقتی لباسارو پوشیدم یه تخت اونجا بود رفتم خوابیدم روی اون تخت و اون خانومه ماما هر چند وقت یه بار میومد و ضربان قلب نینی رو چک میکرد یکی از ماماها هم سوالاتی که برای پر کردن پرونده لازم بود میپرسید منم جواب میدادم چند دقیقه بعد صدای در اومد و بعد شنیدم که مامانم پشت در داره اصرار میکنه که بیاد منو ببینه اولش اجازه ندادن بعد کلی خواهش مامانم اومد پشت در با بغض یهو بغض منم ترکید به مامانم گفتم برو و کلی گریه کردم .

حدود ساعت 11:30 بود و هنوز دکتر نیمده بود  باهاش تماس گرفتن و دکتر گفت ساعت 13:30 میاد بیمارستان منم خیلی ناراحت شدم چون باید کلی وقتو بیکار میگذروندم اونجا دیگه وقتی دیدن من همین جوری بیکار نشستم بهم گفتن اگه کتاب یا مجله میخوای بدیم بخونی منم دیدم از بیکاری که بهتره قبول کردم و یه مجله اشپزی برام اوردن که بخونم منم شروع کردم به خوندم مجله هر چند وقت یه بارم مامانم هی در میزد که بیاد منو ببینه بهش اجازه نمیدادن منم کلی با اون خانوم ماما دوست شده بودم و براش از سایتمونو کلوپمون تعریف کردم اونم گاهی عصبانی میشد که خانواده من هی در میزدن اومد گفت اگه سرشون داد زدم ناراحت نشو  منم کلی خندیدم گفتم حالا اشکال نداره بزار بیان تو گفت نمیشه دوربین داره و گیر میدن یه نیم ساعت گذشتو دوباره در زدن مامانمو خواهر شوهرم بودن دوباره اصرار کردن  که بیان منو ببینن  دیگه مامائه اجازه داد از اونور در اومدن منو دیدن این دفعه دیگه خندیدم بهشون مامائه گفت ببینید مریضتون داره میخنده مامانمم کلی قربون صدقم رفتو دیگه رفتن بیرون

منم هی از تخت میومدم پایین راه میرفتم  چون خسته شدم از دراز کشیدنو نشستن روی تخت اون خانوم ماما هم میترسید که من یه موقع بیفتم بهم میگفت چقدر شیطونی بشین سر جات منم گفتم خوب خسته شدم ساعت گذشتو یکی از ماماها با اون پرستاره مرخصی گرفتنو رفتن من موندمو ماما و یه خانوم دیگه که قصد زایمان طبیعی داشت ولی بچش نچرخیده بود خلاصه حدود ساعت 13:15 بود که یه پرستاره دیگه هم اومد و اون ماما رفت طبقه بالا که ناهار بخوره وقتی اون رفت تماس گرفتن  که دکترم اومده و من باید برم اتاق عمل یهو اون خانومه اومد دیدم سوندو در اورد و شروع کرد به وصل کردنش منم هی میپرسیدم درد داره گفت نه فقط باید خودتو شل کنی سوندو وصل کرد دردش زیاد نبود خداروشکر قابل تحمل بود دیگه زنگ زدن یه پرستار دیگه اومد ویلچر اماده کردو من نشستم روشو منو برد که ببره اتاق عمل یهو دیدم اون مامائه که کلی باهاش رفیق شده بودمم اومد که با من تا اتاق عمل بیاد

تا از در بلوک زایمان منو بردن بیرون و چشمم به مامانمو شوهرمو خواهرشوهرم افتاد بغضم ترکید و های های زدم زیر گریه اونا هم هی دلداریم میدادن که به نینی فکر کنم تو اون لحظه داداشمم زنگ زد باهام حرف بزنه فقط تونستم بهش سلام بدم گریه امون نداد و گوشیرو دادم به علی ورفتیم تو اسانسور رفتیم به سمت اتاق عمل دیگه همه التماس دعا داشتن و خانومی که ویلچرمو حمل میکرد گفت برای ریحانه منم دعا کن تشنج کرده منم کلی ناراحت شدم و یه ذره ارومتر شدمو از خدا خواستم که همه مریضارو شفا بده و ادرینای منم صحیحو سالم بیاد تا وارد اتاق عمل شدم یه اقا اومد و گفت بیهوشی میخوای یا بیحسی منم گفتم بیحسی  و کلی بهم افرینو باریکلا گفت که بیحسی رو انتخاب کردم نشستم روی تخت و یه اقای دیگه اومد و شروع کرد به تزریق بی حسی سرمو خم کردن و بیحسی رو تو کمرم تزریق کردن کم کم پای چپم یه شروع کرد به گز گز کردنو نصف بدنم بیحس شد تا بیحس شدم یه پرده کشیدن جلوم و دستامو بستن که تکون ندم یهو دکترم اومدو  بعد از سلام و احوالپرسی شروع کرد منم ترسیده بودم بدنمم بیحس شده بود احساس سنگینی میکردم و از ترس ضربان قلبم رفته بود روی 133 که اون اقائه که اونجا بود بهم گفت نترسم چون ضربان قلبم بالا رفته خطرناکه یهو دیدم کتف سمت چپم داره تیر میکشه و نفسم بالا نمیاد به اقائه گفتم کتفم گرفته نفسم بالا نمیاد  برام اکسیژن گذاشت و شروع کرد کتفمو ماساژ داد بعد گفت بچتم به دنیا اومد گفتم سالمه گفت الان میارن نشونت میدن چیزی نگذشت که دیدم صدای گریه جیگرم اومد تا صدای گریشو شنیدم کلی ذوق کردم انگار همه اون حالاتمو فراموش کردم و  دیدم پرستار بچه رو گذاشته تو یه پارچه سبز و اورد پیشم و لپشو اورد جلو  و من ماچش کردم  انگار دنیا رو بهم دادن انقدر خوشحال بودم نفهمیدم کی بخیه زدن و عمل تموم شد دکترمم گفت دیدی فسقلت به دنیا اومد منم کلی ازش تشکر کردم و منو بردن ریکاوری حدود 10 دقیقه اونجا بودم بعد منو بردن تو بخش تا رفتم بیرون دیدم همه دارن از عچقمو قیافش میگن که چجوریه و شبیه کیه ..........

شیرین ترین لحظه زندگیم زمانی بود که ادرینا اومد و زندگیمون زیبا شد ازت ممنونم خدا جون..............

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 18 / 4 / 1391برچسب:,ساعت10:39 بعد از ظهرتوسط مریم و علی | |